این رشته های دوزخی استخوانگدازـــ


پیچنده اژدهاست، عصب نیست در تنم

در زیر پتکهای گرانبار زندگی ـــ


چون رعد می خروشم و فریاد می زنم

ژرفای و هم خیز جهانی پر از هراس ـــ


روز مرا ، سیاه تر از شام کرده است

دستی درون کالبد سخت جان من


افعی نهاده است و عصب نام کرده است

گیتی اگر بهشت بود ، من جهنمم


فریاد از این عصب که بود اژدهای من

ضحاک عصر خویشم و گر نیک بنگری


اعصاب زخم خورده من، مارهای من

طوفان خشم من چو بجنبد ز موج خیز ـــ


دیگر با یاد مردم در یا نورد نیست

آن لحظه ای که شعله کشد برق خشم من


هرگز به فکر خشک وتر وگرم و سرد، نیست

سوزان و شعله خیز و توانسوز و بی امان


خوئی که گاه می شود آتشفشان مراست

هنگام خشم، کودک افعی گزیده ام


تابم به جسم و آتش سوزان به جان مراست

همچون بنای زلزله دیده،دقیقه ها ـــ


میلرزم و ز پرده دل می کشم غریو

از چشم من شراره جهد همچو اژدها


در گیرو دار خشم، در آیم بشکل دیو

گاهی ز دست خشم ، چو غرنده تندرم


وین نعره های من فکند لرزه در سرای

دردانه کودکم بزند داد: « وا امان!»


بیچاره همسرم بکشد بانگ: « وا خدای!»

فریاد میکشم ز جگر همچو بانگ رعد


گوش سای، کر شود از نعره های من

آنسان که بمب ،لرزه به شهری برافکند


لرزند شیشه ها ز طنین صدای من

آن لحظه، هر که بر رخ من بنگرد، ز بیم ـــ


فریاد می کشد که:بشر نیست ، اژدهاست

فرزند من بدامن مادر برد پناه ـــ


کای مادر ! این پدر نبود، او بلای ماست

در این نبرد که شود خسته دیو خشم ـــ


رو می کند سپاه نامت بسوی من

اهریمن غضب ، چو نهد روی در گریز


پا می نهد فرشته رحمت بکوی من

آنگاه می نشینم و شرمنده از گناه


سر میهنم به دامن خجلت ز کار خویش

خواهم به دستیاری چشمان اشکبار ـــ


آبی زنم به چهره اندوه بار خوش.